علیعلی، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

علی شاهزاده کوچولوی بهار94

غذا خوردنت

علی عزیزم مامانی خیلی دوستت داره،هرروز به عشق تو کلی پای گاز وامیستم و غذا درست میکنم ولی یه روزایی خیلی اذیت میکنی،چندروز گذشته اصلا غذا نخوردی،هرروزی که غذا نمیخوری انگار یک سال پیرتر میشم از بس حرص میخورم،آخه یک ماه و نیم اصلا وزن نگرفتی به خاطر سرما خوردگیهات ،میترسم ضعیف بشی و خدای نکرده بازم سرما بخوری این روزها هنوز داری تلاش میکنی درست راه بری،یه کم دیگه بگذره حتما میتونی محکم قدم برداری دیروز به خاطر کوفتگی لثه ات بردمن دکتر انگار خوردی زمین،جای دندون نیس بالات کوفته شده،خدارو شکر دکتر گفت مشکلی نیست .و خودش خوب میشه خدا خودش نگهدارت باشه گلم،عاقبتت  به خیر باشه عریز مامان
16 اسفند 1394

بدون عنوان

پسرگلم چیزی تاتولدیک سالگیت باقی نمونده،چقدر زود گذشت باورم نمیشه ،پارسال این موقع ها چه حالی داشتیم ،خدارو شکر که با اومدنت شب های سرد زندگی من و بابا رو گرم کردی،خدا رو شکر که چراغ خونه تاریک ما رو روشن کردی،تو زمانی اومدی که ما در اوج ناامیدی بودیم،تو واقعا هدیه خدایی پسرم،انشاا... عاقبتت به خیر باشه این روزها دیگه تواناییت برای راه رفتن بیستر شده گلم،برای راه رفتن انقدر ذوق داری که نگو،ولی نمیذاری ازت فیلم بگیرن،سریع میای سمت دوربین،موقع راه رفتن اینطوری دستات رو بالا میگیری🙌 الهی فدات بشم ،امروز یه کم آبریزش بینی داشتی امیدوارم حساسیت باشه خیلی دوستت دارم 😙😙😙😙😙😙😙😙😙😙😙😙😙😙😙😙😙😙😙😙😙😙😙 ...
11 اسفند 1394

بازیهای این روزهای تو

علی گلم این روزها دایم در تلاشی کارهای جدیدی رو یاد بگیری،امروز صبح برای اولین بار بعد از کلی تلاش بدون اینکه چیزی زیر پات باشه تونستی از کاناپه بالا بری کلی هم ذوق میکردی الهی فدات بشم ،اینها یعنی پسر گل من روز به روز داره بزرگتر میشه ،شکر خدای مهربون بابا که دایم میگه خداروشکر بعضی وقتام بهت میگه شکرخدام تو خونه خیلی بابابایی شیطونی میکنی،چند قدمی به سمت بابا راه میری و بعد می افتی بابا هم کلی ذوقت رو میکنه و بهت میگه ماشاا... کلی بغلت میکنه و مبوست عشق بازی دنبال بازی با بابایی هستی ،بابایی چهار دست وپا مثل خودت میره قاسم میشه پشت چیزی و تو هم دنبالش میگردی و کلی میخندید با هم خدا رو صد هزار مرتبه شکر یکی دیگه از بازیهات اینه که ت...
4 اسفند 1394

بدون عنوان

علی مامانی عزیزدلم این روزا خیلی خیلی شیطون شدی،دیشب خیلی اعصابمون خورد شد،جات جلوی تلویزیونه همه اش،دایم با دست میکوبی تو صفحه تلویزیون ،دیشب پات لیز خورد دهانت خورد لبه میز تلویزیون لثه ات زخم شد ،ما مردیم و زنده شدیم امروز لبه میز رو کامل با یه چیزی پوشوندم تا دیگه همچین چیزی پیش نیاد،بابا نظرش اینه که تلویزیون رو پرچ کنیم رو دیوار اگه همینطوری پیش بری به زودی باید این کارو بکنیم قربونت برم از اینکه میتونی چند قدمی بری انقدر ذوق میکنی که نگو ولی اصلا نمیذاری ازت فیلم بگیرم سریع میای سمت دوربین همین الان هم نمیذاری بنویسم دیگه باید برم
2 اسفند 1394

شیطنت های علی

عزیز دل مامانی اینروزها خیلی شیطونی شدی،کلی هم به من وابسته ای اصلا یک لحظه هم ازم جدا نمیشی ،راستی بغل کسی هم نمیری فقط من و بابایی و عزیز و آقا جون و یه وقتایی هم خاله فرشته، تو این روزها با ذوق خاصی تلاش مبکنی راه بری،باکلی سعی و تلاش وذوق میتونی چند قدمی راه بری ولی سریع میشینی آخه هنوز یه کم میترسی اگه کم میام مینویسم به خاطر اینه که همه وقتم رو گرفتی گلم دیگه وقت سر سزدن به اینجا رو ندارم راستی دیشب که خونه آقا جون بودیم خودکار آقاجون رو برداشته بودی ،مثل اینکه گنج پیدا کرده بودی محکم تو دستت گرفتیش تا اومدیم خونه   ...
1 اسفند 1394
1